ديشب با خدا دعوايم شد،باهم قهر كرديم...
فكر كردم ديگر مرا دوست ندارد....
رفتم گوشه اي نشستم و چند قطره اشك ريختم
و خوابم برد...
صبح كه بيدار شدم مادرم گفت نميداني از ديشب
تا صبح چه باراني مي امد...
نظرات شما عزیزان:
عضو وبلاگ
ساعت14:18---26 آذر 1392
مرسی خانم مدیر مرسی بسیار زیبا و حرفه دل هسته
ممنون ببینید من گفتم مشکلیهه ندارم شما هم ناراحت نشین
پاسخ: خواهش میکنم قابلی نداشت نوش جان خخخخخخ نه من ناراحت نیستم
ممنون ببینید من گفتم مشکلیهه ندارم شما هم ناراحت نشین
پاسخ: خواهش میکنم قابلی نداشت نوش جان خخخخخخ نه من ناراحت نیستم
.: Weblog Themes By Pichak :.